اخلاق خوبان، ص: 245
مرحوم شيخ محمد تقی بافقی، در كنار حرم حضرت معصومه عليها السلام خانواده رضاشاه را بی حجاب ديد، از اين رو آنها را نصيحت گفت، و خواست كه پوشش خود را حفظ كنند. ولی آنها زيربار نرفته، و خبر را نيز به گوش رضاشاه رساندند، او نيز بی شرمانه خود را به قم رسانيد، و در كنار حرم، مرحوم بافقی را زير تازيانه گرفت، و سپس فرمان داد كه او در تهران زندانی كنند. و چنين كردند. و در زندان نيز كسی از همه كلاش تر و لاابالی تر بود بر كار او گماشتند تا هوای كار او را داشته، و مايه رنج و آزار او باشد. اما چيزی نگذشت، كه مرحوم بافقی او را به كمند عشق خود افكند، و او نيز دلباخته وی شد، و راه توبه را پيش گرفت. و رئيس شهربانی كه بر اين ماجرا واقف شد او را تعويض كرده و به جای او يك مسيحی جايگزين نموده، و باز چيزی نگذشت كه او نيز دل از ديانت خود بركند، و از شيخ آداب مسلمانی را پرسيد، و اسلام را برگزيد. ماجرا به گوش رضاشاه رسيد، دستور داد يكی از يهوديان را مراقب او سازيد، ولی يهودی نيز از يهوديت خود دست كشيد. و رضاشاه به محض شنيدن اين خبر دستور داد شيخ را آزاد كنند، و می گويد: خوف اين دارم كه او دل ما را نيز برده و ما را هم مسلمان كند!
آری، اگر آدمی دل را به خدا بدهد دلداده خلق خدا نيز خواهد شد.
و خلق خدا هرچه آلوده باشند، در برابر وی به نشان تكريم سر فرود می آورند، و تسليم يم شوند. زيرا چنين كسی مظهر مهر خداوندی است، و بر همگان رحمت می آورد. و اكرام و محبت می كند. همچنانكه خداوند خود كانون رحمت است، و حتی بر گناهكاران، سخت مهربانی می كند.
عزيزان! اگر می خواهيد اهل گناه دست از گناه بشويند جز راه مهر و نوازش و شَفَقَتت پيش نگيريد، وگرنه با پرخاش و هتك و اهانت كاری به پيش نمی رود.