اخلاق خوبان، ص: 124
كه آنچه زباله و آلودگی است از مسجد دور سازيد.
و جوان با دنيايی از غم و اندوه، به نشان قبول، سر را تكان داد و پذيرفت. و رفت. اما نه صبح فردا و نه هيچ روز ديگر، و نه برای تنظيف و نه برای نماز به مسجد نيامد. و تمام اصحاب مسجد از اين ماجرا در شگفت بودند.
روزی در حالی كه از گذرگاهی عبور می كرد، يكی از مسجديان او را ديد و از ماجرای نيامدن وی جويا شد، و او با همان حزن و اندوه گفت: به من گفتيد زباله ها و آلوده ها را از مسجد دور دارم، وقتی بر اين سخن انديشه نمودم ديدم آلوده تر و كثيف تر از من چيزی نيست، از اين رو رفتم تا مسجد آلوده نباشد.
فُضيل
كسی می گويد: شب نهم ذی الحجة در مكه بودم و در مسجد الحرام. گروهی خواب بودند و بسياری نيز به تلاوت قرآن و قرائت دعا و راز و نياز با خدا مشغول بودند. و من نيز طواف می كردم، در حين طواف فضيل را ديدم، كه روزگاری سر سلسله دزدان بود و نامش لرزه بر دل مسافران می افكند، اما به سوی خداوند بازگشت. و چه بازگشتی. و از آن پس از عارفان به نام و شاخص روزگار خود شد.
می گويد: به فضيل گفتم: آقا! سؤالی دارم. فرمود: بپرس. گفتم: خداوند، در اين شب با اين جماعت كه در اين مسجدند چه خواهد كرد؟ و فضيل با شنيدن اين حرف زار زار گريست. و آنگاه گفت: خدا تمام اينها را می آمرزد، به شرط اينكه من در ميان ايشان نباشم. زيرا كه سخت آلوده ام. و از مسجد بيرون شد.