فارسی
جمعه 14 ارديبهشت 1403 - الجمعة 23 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

انديشه در اسلام، ص: 246

ادامه ماجرای مرحوم كرمانشاهی

... گفت: ميرزا حسن، رفيقی دارم كه او به من اين ها را ياد می دهد! گفتم: آن رفيق را از كجا پيدا كردی؟

گفت: او ما را پيدا كرده است.

-

او چگونه تو را پيدا كرده است؟-

گفت: من از اهالی روستايی در شاهرود هستم. پدرم مردی عالم، زاهد، عابد و آگاه به مسائل شرعی بود و برای مردم روحانی بسيار خوبی بود. من هم در لباس آخوندی نبودم و هر چه پدرم اصرار كرد در حوزه شاهرود يا مشهد درس بخوانم، نرفتم. پدرم با همه زيبايی باطنی ای كه داشت از دنيا رفت. من هم سواد وتربيت نداشتم، ولی مردم نمی دانستند. برای همين، روزی كه پدرم را دفن كردند، لباس او را به من پوشاندند. آن روز به خودم گفتم: چند روزی به مسجد می روم ببينم چه مزه ای دارد؟ ديدم مردم جلوی پايم بلند می شوند، دستم را می بوسند و برايم روغن و كشك و پول می آورند. هر كس هم از من مسئله می پرسيد، ندانسته و نخوانده جوابی می دادم. يك سال به اين وصف گذشت و من خوب زندگی كردم. اما شبی از شب های جمعه با خود فكر كردم كه من تا كی زنده هستم كه به آنان جواب اشتباه بدهم و مال آنان را به ناحق بخورم؟ تا كِی خمس و سهم امام بگيرم؟ و ديدم در انتها ضرر می كنم. بر اساس اين فكر، به اهالی پيغام دادم كه همه روز جمعه به مسجد بيايند كه كار واجبی با آن ها دارم. وقتی مردم آمدند، به منبر رفتم و گفتم: مردم، هر چه به من روغن و ماست و كشك داده ايد، حرام من باد! مسئله هر چه پرسيده ايد، عوضی گفته ام، چون سواد و تربيت-




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^