ارزش ها و لغزشهای نفس، ص: 300
پادشاهی در شكارگاه، چشمش به آهويی افتاد و آن را دنبال كرد. اسب پادشاه توان اين را كه به آهو برسد، نداشت. آهو شاه را در بيابان بسيار دواند تا اين كه راه را گم كرد. از دور ديوارهای گلی به نظرش آمد. در خانه ای را زد. پيرزنی بيرون آمد.
پادشاه گفت: تشنه ام. پيرزن آب خنك آورد و شكارچی از مرگ نجات يافت. نشانی خود را به او داد و گفت: اگر روزی گذر تو به اين منطقه افتاد، نزد من بيا.