فارسی
جمعه 05 مرداد 1403 - الجمعة 18 محرم 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 367

چون آن روز خيلی خوب كار كرده بود و كارش را پسنديده بودم، هفته ديگر هم به دنبالش رفتم. آن روز هم برايم به خوبی كار كرد، ولی كار ديوار تمام نشد. هفته سوم كه به بازار رفتم، او را نيافتم. از بازاريان نزديك پرسيدم: چنين جوانی را نديده ايد؟ گفتند: چرا، مريض شده و در همين نزديكی در خرابه متروكه ای افتاده است. وارد خرابه شدم و در كنارش نشستم و از حالش پرسيدم. گفت: حالم بسيار خوب است. گفتم:

ان شاء اللّه خوب می شوی! گفت: نه، امروز مهلت من در دنيا تمام می شود، بايد بروم. اين زنبيل و بيل را بفروش و بهای آن را خرج غسل و كفنم كن. اين انگشتر هم هست كه مال پدرم است و آن را در دست نمی كنم و كنار گذارده ام. بعد از مرگم، به بغداد برو و اين انگشتری را به پدرم هارون الرشيد بده و از قول من به او بگو اين انگشتری را هم بگذارد كنار اموالش تا خودش در قيامت جواب آن را بدهد، من طاقتش را ندارم!

عبد اللّه بصری می گويد: من با شنيدن نام هارون كمی وحشت كردم، ولی او گفت: مگر هارون كيست كه اين گونه از او وحشت می كنی؟ او كاری به تو ندارد، نترس. سپس گفت: مرا رو به قبله كن و هرگاه اشاره كردم زير بغلم را بگير و بلند كن! گفتم: اين حرف ها چيست كه می زنی؟

چرا بلندت كنم؟ گفت: لحظه مرگم، مولايم امير المؤمنين، عليه السلام، به بالينم می آيد. می خواهم وقتی ايشان را می بينم احترام بگذارم. عبد اللّه می گويد: وقتی او را بلند كردم، لبخندی زد و از دنيا رفت. [15]

ديدن مجنون را يكی صحرانورد

در ميان باديه بنشسته فرد

كرده لوح از ريگ و انگشتان قلم

می زند با اشك خونين اين رقم

گفت: ای مجنون شيدا چيست اين؟

می نويسی نامه؟ بهر كيست اين؟

گفت: مشق نام ليلی می كنم

خاطر خود را تسلی می كنم

چون ميسر نيست بر من كام او

عشق بازی می كنم با نام او.

[16]




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^