فارسی
پنجشنبه 08 شهريور 1403 - الخميس 22 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 143

روی سينه بگذار و .... گفت: اعليحضرت ديگر كيست؟ گفتند: هارون.

گفت: او هم مثل من آدم است، می خورد، مريض می شود، اسهال می گيرد، می ميرد، می برند خاكش می كنند و دورش می اندازند. او مگر كيست كه من از راهش بلند شوم؟ او برود از جای ديگری رد شود.

خلاصه، سروصدايی سر اين مساله به پا بود كه هارون رسيد و گفت:

چه خبر است؟ گفتند: بهلول خوابيده بلند نمی شود. گفت: ولش كنيد! خودش آمد و به او گفت: بهلول، حالا كه روی زمين و توی گردوغبار خوابيده ای، اقلا اين محاسن و ريشت را شانه كن، خيلی درهم برهم است، آدم نگاهت می كند چندشش می شود. گفت: من كه شانه ندارم.

هارون شانه خودش را درآورد و به او داد. گفت: شانه اعليحضرت احترام دارد، من لباس ندارم تا اين شانه را توی جيبش بگذارم. گفت:

يكی از لباس های مرا بپوش و دستور داد يك بقچه لباس به او دادند.

گفت: اعليحضرت، اين لباس ها قيمت دارد. من با اين لباس ها اين جا بخوابم دزد تا فردا آن ها را می برد، اين ها را بايد جای محفوظی بگذارم.

گفت: يك خانه 500 متری در بهترين جای بغداد به او بدهيد. سند خانه را نوشتند و به بهلول دادند. گفت: قربان، اين خانه خرج دارد، آب و برق دارد، گاز دارد، تلفن دارد، من پول اين ها را از كجا بياورم؟ گفت:

يك نخلستان آباد هم به نامش كنيد تا خرماهايش را بفروشد خرج خانه اش را بدهد. گفت: قربان، من كه باغبانی بلد نيستم. گفت: دو تا باغبان هم با خرج دولت به او بدهيد. بهلول همين طور كه خوابيده بود گفت: دو تا باغبان، يك باغ، يك خانه با اثاث منزل، كارگر، لباس اعليحضرت، شانه اعليحضرت ...!؟ بعد، شانه را پرت كرد و ريشش را درهم تر كرد و گفت: هارون، ببين با دادن يك شانه چه بلاهايی می خواهی سر من بياوری و چطور می خواهی مرا گرفتار اين چند روزه




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^