فارسی
دوشنبه 12 شهريور 1403 - الاثنين 26 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 192

يك روز، خودش برای من تعريف می كرد كه مرا به شهری برای سخنرانی دعوت كردند، ولی جای مناسبی نداشتند. لذا، يك زمين بسيار بزرگ چمن را برای جلسه انتخاب كردند و شايد نصف مردم آن شهر- كه در آن زمان چهل هزار نفر جمعيت داشت در ان مجلس شركت می كردند. از قضا، روحانی پير هشتاد ساله ای هم بود كه از قديم برای مردم اين شهر منبر می رفت و خيلی مورد احترام بود. البته پای منبرش بيست يا بيست وپنج نفر بيشتر نمی نشستند. ايشان را هم دعوت كرده بودند تا قبل از منبر من منبر برود. قرار هم اين بود كه ايشان تا ساعت نه شب منبر برود.

چون در آن شهر منبر ديگری نداشتم، يك شب ساعت هشت ونيم به مجلس رفتم. اين شيخ هم منبر بود و خواسش به ساعت نبود كه از نه گذشته است و طولش داد. من هم كه بعد از گذشت مدتی كلافه شده بودم در باطنم گفتم: پيرمرد خيال كرده اين جمعيت برای او جمع شده! تو هشتاد سال اين جا منبر رفتی، پنجاه نفر هم پای منبرت نيامدند. حالا برای چه چسبيده ای به اين منبر؟ اين جمعيت برای من آمده اند. با اين ريش سفيدش حيا نمی كند وقت مردم را می گيرد!

ساعت حدود نه وبيست دقيقه بود كه شيخ از منبر آمد پايين و من رفتم كه منبر را شروع كنم. در راه رفتن، ما معمولا به هم برمی خورديم ولی آن شب چون كمی عصبانی و ناراحت بودم، مقداری راهم را كج كردم تا او را نبينم.

رفتم بالای منبر، ولی به جان حضرت سيد الشهداء، هرچه فكر كردم در اين 20 سال اول منبر چه می گويم و چطور شروع می كنم، يادم نيامد.

هرچه به ذهنم فشار آوردم نه بسم اللّه يادم آمد نه حتی يك روايت يا آيه. مردم مرا نگاه می كردند و صلوات می فرستادند و من هم مردم را.




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^