حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 301
چرا اين طوری به يقيه من چسبيدی. مگر نمی دانی اين پيراهن است.
گفت: مستی كين چنين افتان و خيزان می روی |
گفت: جرم راه رفتن نيست ره هموار نيست |
|
تلوتلو خوردن من از مستی نيست. خيابان و كوچه پر از چاله و گودال است و بدون سكندری خوردن نمی شود در آن راه رفت.
گفت می بايد تو را خانه قاضی برم |
گفت رو صبح آی، قاضی نيمه شب بيدار نيست |
|
گفت نزديك است والی را سرای، آن جا شويم |
گفت قاضی از كجا در خانه خمّار نيست |
|
از كجا می دانی كه جناب والی در ميخانه نيست.
محتسب ديدی هرچه می گويد اين مست يك جواب درست و حسابی به او می دهد.
گفت تا داروغه را گوييم در مسجد بخواب |
گفت مسجد خوابگاه مردم بدكار نيست |
|
گفت از بهر غرامت جامه ات بيرون كشم |
گفت پوسيدست جز نقشی ز پودوتار نيست. |
|
گفت ديناری بده پنهان و خود را وا رهان |
گفت كار شرع كار درهم و دينار نيست. |
|
پاسبان گفت شب است و هيچ كس ما را نمی بيند. پولی بده تا يقه ات را رها كنم بروی. گفت رشوه حرام است.
آخرين حرف های پسبان اين بود:
گفت آگه نيستی كز سر در افتادت كلاه |
گفت در سر عقل بايد بی كلاهی عار نيست |
|
گفت می بسيار خوردی، زان چنين بيخود شدی |
گفت ای بيهوده گوی، حرف كم و بسيار نيست |
|