حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 377
-
كه" تا چند از اين جاه و گردن كشی؟ |
خوشی را بود در قفا ناخوشی" |
|
و گر تنگدستی تُنُك مايه ای |
سعادت بلندش كند پايه ای |
|
بخايندش از كينه دندان به زهر |
كه" دون پرورست اين فرومايه دهر" |
|
چو بينند كاری به دستت دَرَست |
حريصت شمارند و دنياپرست |
|
و گر دست همّت نداری به كار |
گداپيشه خوانندت و پخته خوار |
|
اگر ناطقی، طبق پّرياوه ای |
و گر خامشی، نقش گرمابه ای |
|
تحمل كنان را نخوانند مَرد |
كه" بيچاره از بيم سر بر نكرد" |
|
و گر در سرش هول و مردانگی ست |
گريزند ازو،" كاين چه ديوانگی ست؟" |
|
تعنّت كنندش گر اندك خوری ست |
كه" مالش مگر روزی ديگری ست؟" |
|
و گر نغز و پاكيزه باشد خورَش |
شكم بنده خوانند و تن پرورش |
|
و گر بی تكلف زيَد مالدار |
كه" زينت بر اهل تميز است عار" |
|
زبان در نهندش به ايذا چو تيغ |
كه" بدبخت زر دارد از خود دريغ!" |
|
و گر كاخ و ايوان منقش كند |
تن خويش را كسوتی خوش كند |
|
به جان آيد از دست طعنه زنان |
كه" خود را بياراست همچون زنان" |
|
اگر پارسايی سياحت نكرد |
سفركردگانش نخوانند مرد |
|
كه" نارفته بيرون ز آغوش زن |
كدامش هنر باشد و رأی و فن؟" |
|
جهانديده را هم بدرند پوست |
كه" سرگشته بخت ز شهرش به شهر" |
|
عزب را نكوهش كند خرده بين |
كه" می لزد از خفت وخيزش زمين" |
|
و گر زن كند، گويد:" از بهر دل |
به گردن در افتاد چون خر به گل" |
|
نه از جور مردم رهد زشت روی |
نه شاهد ز نامردم زشت گوی |
|
غلامی به مصر اندرم بنده بود |
كه چشم از حيا در بر افكنده بود |
|
كسی گفت: هيچ اين پسر عقل و هوش |
ندارد، بمالش به تعليم گوش |
|
-]