حديث عقل و نفس آدمی درآيينه قرآن، ص: 297
با شنيدن اين حرف، درباريان بيشتر ناراحت شدند و گفتند: بی تربيتی اولت اين بود كه همين طور وارد كاخ شدی. حالا جسارت می كنی و كاخ اعليحضرت را كاروانسرا می شماری؟!
در همين حال، سلطان هم روی تخت نشسته و مشغول نظاره است.
مرد گفت: مرا نزنيد تا از شما سوالی بپرسم! قبل از اين پادشاه، اين كاخ متعلق به كه بود؟ گفتند: پدرش. گفت پيش از آن چه؟ گفتند: پدر بزرگش. گفت: و قبل از آن؟ گفتند: جدّ اعلايش. گفت: آن ها الان كجا هستند؟ گفتند: هر كدام مدتی سلطنت كرده و حالا مرده اند. گفت: به نظر شما، جايی كه هرچند روز يكبار به كسی می رسد و جای يكی ديگر می شود، غير از كاروانسراست؟ [3]
راست هم می گفت دنيا به راستی كاروانسراست. [4] مردم هم اشتباه می كند و اين قدر محكم درباره «دربارم»، «كاخم»، «خانه ام»، «پولم» و ...
حرف می زنند. اين من ها را بايد كنار گذاشت، چون اگر اين خانه واقعا برای كسی بود، نبايد يك روز تابوت می آورند آدم را می برند و دفن می كردند و فرزندان انسان، نوه ها و نتيجه ها و ... مالك آن می شدند. دل بستن به كاروانسرايی كه بايد بگذريم و برويم و دل بستن به مالی كه بايد برای ديگران بماند و اسير شدن به زن و بچه و ساير مسائل دنيايی از بيخردی است و تنها علتش خواب قلب است.
مرحوم كراجكی در كتاب كنز الفوايد نقل می كند كه روزی متوكل عباسی امام جواد، عليه السلام، را به كاخ خود احضار كرد، درحالی كه بر تخت آراسته ای در ميان بستانی نشسته بود و جام شرابی در دست داشت. در حال مستی، امام، عليه السلام، را نيز به نوشيدن شراب دعوت كرد و وقتی امتناع ايشان را ديد از ايشان خواست برايش شعری بخواند.
حضرت نيز از فرصت استفاده كردند و اين ابيات را سرودند: