فارسی
سه شنبه 25 ارديبهشت 1403 - الثلاثاء 5 ذي القعدة 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

چهره ملكوتی يوسف عليه السلام، ص: 402

اميرالمؤمنين عليه السلام می فرمايد:

«فَيَحْسَبُهُم مَرْضَی وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ» «1» مردم می گويند: حتماً معتاد است. معلوم نيست بيچاره چه كاره است.

روزی، همدرسی هايش به او گفتند: پنج شنبه و جمعه كه درس تعطيل است، ما نان و پنير و سبزی آماده كرده ايم، می خواهيم كنار رودخانه طرقبه و باغ های بيرون از مشهد برويم، شما می آييد برويم؟ گفت: دعوت مؤمن را بايد اجابت كرد. می آيم.

شب جمعه بود. شام خوردند و مقداری نشستند و حرف زدند، بعد گفتند: بخوابيم.

او نيز كنار درختی خوابيد. همه خوابيدند فقط در آن تاريكی يكی از آنان بی خوابی به سرش زده، ولی نشان نمی دهد كه خواب نيست. نصف شب بود. آهسته برخاست. از لای درخت ها به طرف آب پيچيد.

حسن ظنّ به مردم

اين طلبه ای كه بی خوابی به سرش زده بود، با خود گفت: او اين وقت شب كجا می رود؟ پابرهنه، آرام، پشت سرش آمد و ديد او وضو گرفت، چه وضويی. نه آب ماليدن به صورت و دست.

من هماندم كه وضو ساختم از چشمه عشق

چهار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست «2»

وضوی او تمام شد. به گوشه ای آمد و يازده ركعت نماز شب را خواند كه عبادات شب اميرالمؤمنين و امام زين العابدين عليه السلام را به ذهن می انداخت. بعد تا به ستاره ها نگاه كرد، ديد صبح صادق شده است، نماز صبح را خواند، بعد سريع آمد، روی آن تشكچه رفت و رواندازش را روی خود كشيد و خوابيد. بقيه يكی يكی بيدار شدند و نمازها را خواندند و به يكديگر گفتند: او را ببين، مانند جنازه افتاده است، ای بدبخت! شب جمعه و صبح جمعه است.

به ما كه نگفته است بيدارش كنيم، ما نيز وظيفه نداريم او را بيدار كنيم. خوابيد تا آفتاب زد. آنها گفتند: ای بدبخت! تو طلبه هستی؟ آمدی درس بخوانی و بعد بروی مردم را نماز خوان كنی، آن وقت خودت نماز صبح را نخواندی؟

عصر جمعه برگشتند. آنها كه به حجره های خود رفتند، اين كسی كه در شب او را ديده بود، بعد از نماز مغرب و عشا آمد، با دنيايی از ادب رو به روی او نشست. او گفت: ای شيخ! چرا راحت نمی نشينی؟ گفت: من وظيفه ندارم راحت بنشينم، من آمده ام تا تو مرا به غلامی قبول كنی. گفت: مگر ديوانه شده ای؟ من هم مانند تو طلبه ام، غلامی چيست؟

گفت: خيال می كنی ما در حق تو كم گناه كرده ايم؟ ما در حق تو بدبين بوديم. ما را ببخش. ما خيال می كرديم كه تو حتی نماز صبح را نيز نمی خوانی. من ديشب بيدار بودم. پشت سر تو آمدم و خيلی گريه كردم. من می خواهم غلام تو باشم.

گفت: باشد، بنشين تا بيايم. پشت پنجره فولاد آمد و گفت: يا بن رسول الله! سرّ ما روی آب افتاد، تا همين جا كافی است. دعوتی كن از من تا بيايم. برگشت، خوابيد و بعد هم مرد.

______________________________
(1)- نهج البلاغه: خطبه 184 (هَمَّام)؛ «قَدْ بَرَاهُمُ الْخَوْفُ بَرْيَ الْقِدَاحِ يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ مَرْضَی وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا وَ لَقَدْ خَالَطَهُمْ أَمْرٌ عَظِيمٌ لَايَرْضَوْنَ مِنْ أَعْمَالِهِمُ الْقَلِيلَ وَ لَايَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ فَهُمْ لِأَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ وَ مِنْ أَعْمَالِهِمْ مُشْفِقُون.»

(2)- حافظ شيرازی.




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^