فارسی
سه شنبه 15 آبان 1403 - الثلاثاء 2 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

چهره ملكوتی يوسف عليه السلام، ص: 183

اجازه فكر بی ادبی نيز در اين دستگاه به كسی نمی دهند. اگر انسان گرفتار شود، او را نيز دوست داشته باشند، چنان به گوش او می زنند كه اگر خواب است، بيدار شود.

شكستن منيّت ها

اجازه فكر در منيّت را نيز به ما نمی دهند. من يك بار فكر نكرده، چنان چوبش را خوردم كه هر وقت يادم می آيد، از آن كتكی كه خوردم، شاد می شوم و می خندم.

خنده معنی دار، كه شكر خدا، اين چوب زدن را به قيامت نكشاند.

در اوج تابستان، در يكی از شهرهای بزرگ ايران، شب آخر منبرم بود. محلی كه در آنجا منبر می رفتم، وسعت داشت. شب آخر، شايد نزديك به پنجاه هزار نفر پای منبر بودند. خدا می داند اين فكر نيمه كاره به ذهن من آمد كه اين سواد، بيان و منبر من است كه اين جمعيت را به اينجا آورده است. اين تمام آن فكر بود، اما به جايی نكشيد. فقط در حالی سخنرانی به صورت نسيم بسيار مختصری به ذهن من آمد و اصلًا ادامه پيدا نكرد.

بعد از شب آخر اين مجلس، بايد از آن شهر حدود چهارصد كيلومتر به شهر ديگری كه از شهرهای معروف ايران و بسيار ثروتمند است، می رفتم؛ يعنی فردا شب، شب اول منبر در آن شهر ثروتمند بود. هر شب كه آن منبر تمام می شد و به خانه می آمديم، پسر من كه آن وقت پنج شش ساله بود، می گفت: امشب بيست و دو نفر پای منبر بودند، فردا شب! بيست و يك نفر بودند. كار من منبر رفتن بود، كار فرزندم شمردن مستمع بود. هيچ كس نيامد.

اين هايی كه می آمدند نيز افراد جالبی بودند. اين چند نفر گروه گروه كنار هم می نشستند و وقتی من بر منبر بودم، می شنيدم كه به همديگر می گفتند: امسال محصول باغ را چقدر فروختی؟ می گفت: خيلی نشد، اين قدر شد. ديگری می گفت:




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^