عبرت های روزگار، ص: 37
هُمای رحمت
محمود غزنوی به همراهِ همراهان خود به شكار می رفت.
گرمای سوزان در آن بيابان بی سايه و بی سايبان همه را رنجيده و آزرده می ساخت.
در همين ميان، «هما» كه از مرغان هوايی است و پرهايی پُر پهنا و گسترده دارد، در آسمان پيدا و نمايان شد.
همراهان، با خود گفتند: خود را به سايه هما می رسانيم، تا بيش از اين آفتاب بر تن ما نتابد.
و پر شتاب رفتند.
تنها كسی كه محمود را رها نكرد، و نرفت، نامش اياز بود.
محمود، با حيرت و شگفتی او را گرفت: از گرما به ستوه نمی آيی؟ و از آن بيتاب، و رنجه و آزرده نيستی؟
گفت: آری، آفتاب، تاب و توانم را برده است.