عبرت های روزگار، ص: 332
و نگفت: حسين آقا! چون مرا به آقايی قبول نداشت. چرا كه باطن مرا واضح و آشكارا می ديد.
گاهی هم كه خيلی به من احترام می كرد می گفت: نمی فهمی.
چقدر خوب است كه كسی حقيقت ها را بفهمد.
و چقدر خوب است كه كسی حقيقت ها را به انسان بگويد.
چقدر خوب است كه وقتی انسان نمی فهمد به او بگويند: نمی فهمی.
و اين، بالاترين خدمت و دستگيری است.
چون اگر من بفهمم كه نمی فهمم، و بفهمم كه چقدر ندارم، و چقدر هست كه من برنداشته ام، خود را به بهشت رسانده ام.
و او هميشه حقيقت ها را می فهميد، و هميشه نيز حقيقت ها را می گفت.
گاه كه از منبر خود شاد بودم، و از جمعيت فراوانی كه پای منبر می نشستند خوشحال می نمودم، مرا صدا می كرد و دهانش كنار گوشم می گذارد، و آرام می گفت: بيا پايين.
يعنی بيش از اين خود را باد نكن.
آن روز به من گفت: حسين! خداحافظ. و رفت.
و من كه منظور او را نفهميدم، در جواب گفتم: خداحافظ.
و دو روز بعد يكی از دوستانم گفت: فلانی از دنيا رفت. و من تازه فهميدم منظور او از «خداحافظ» چه بود.
فضيل می گويد: وقتی كه در خواب خود به مرد زنجير بسته دقيقتر خيره شدم ديدم همان شاگردی است كه يكسال پيش آن گونه از دنيا رفت.
كسی نگويد: اين خواب است، و خواب خيال است. و پايه و اساس ندارد.
بله خواب جز خيال و وهم نيست البته اگر خواب نادان و ابله و فريب خوردگان شيطان باشد.
خواب احمق لايق عقل وی است
همچو او بی قيمت است و لا شی ء است