عبرت های روزگار، ص: 28
جامه های زيبا پوشيده و گرم دارد.
در همين ميان، دختری نيز با همين احوال، در دامان مادر و پدری ديگر پرورش می يافت. و سالها پس از اين به يكديگر رسيديم. و ازدواج.
پای به پای يكديگر پيش رفتيم. و پيشرفت ها نموديم. و كمی بعد به رياستی و يا تجارتی و يا... دست يافتيم.
راستی، جوانمردان! اين همه موهبت ها از كجاست؟ و از كيست؟
چرا گذشته خويش را از ياد برده ايم؟
چرا به خاك بودن خويش نظر نمی افكنيم؟
و چرا نعمت ها را كه از ماست، ياد نمی كنيم؟
هزاران مرحبا بر مولانا علی، كه در اوج علی بودن، صورت بر خاك داشت.
و از خود اينگونه ياد می كرد:
«انَا عَبْدُكَ الضَعِيف الذَلِيل الْحَقِير الْمِسْكِين الْمُسْتَكِين» «1» خدايا! ناتوانم. و خوار. و كوچك. و نيازمند. و زمينگير.
و در يك سخن، پوچم و هيچ. و آنچه دارم روزی از كفم خواهد رفت و هيچ خواهم شد.
هيچ
كسی به يك مرد الهی گفت: از خدا برايم چيزی بخواه.
پرسيد: چه بخواهم؟
گفت: می خواهم سرهنگ بشوم.
پرسيد: بعد چی؟
گفت: سرتيپ.
پرسيد: بعد؟
______________________________ (1) دعای كميل.