چهره ملكوتی يوسف عليه السلام، ص: 167
«وَ بَصَرَهُ الّذی يَبْصُرُ بِهِ و لسانَه الذی يَنْطِقُ بِهِ»
چشم ديگر، چشم يوسف نبود، چشم من بود. زليخا را مانند ديو سياه و وجودی متراكم از آلودگی ها می ديد. در كمال نفرت، او را نمی خواست. اگر زيبايی می ديد، می خواست. كسی كه زيبايی را ببيند و بگويد نمی خواهم، احمق است. چشم او باز بود و درست می ديد. اين چشم منيّت است كه زشت ترين دختر را می بيند و عاشق او می شود و پای خود را در يك كفش می كند و می گويد: در عالم فقط اين دختر را می خواهم. عالم پر از خير است و اوليای خدا در عالم زندگی می كنند، اما او به دختر می گويد: اگر تو نباشی، می خواهم دنيا نباشد.
زبان يوسف هم زبان خدايی می شود:
«وَ يَدَهُ الّتی يَبْطِشُ بها» «1» دست، ديگر دست يوسف نبود، دست من بود و دست من در خير است:
«بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَلی كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» «2»
در آن هفت سال، حاضر نشد، سر انگشتش را روی دست زليخا بگذارد كه اين بدنِ نامحرم را لمس كند و ببيند چه مزه ای دارد. در كمال نفرت از او بود:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای |
زنده معشوق است و عاشق مرده ای «3» |
|
______________________________
(1)- الكافی: 2/ 352، حديث 7؛ «كُنْتُ
سَمْعَهُ الّذی يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الّذی يَبْصُرُ بِهِ و لسانَه الذی
يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الّتی يَبْطِشُ بها.»
(2)- آل عمران (3): 26؛ «هر خيری به دست توست، يقيناً تو بر هر كاری توانايی.»
(3)- مولوی.