عبرت های روزگار، ص: 58
نگاهت نگاهی ديگر باشد. نگاهی آكنده از مهر و مرحمت و ترحم.
محمود! به خدا هيچ روا نيست كه مرا با اين جماعت دور از فكر وانهاده و بگذری.
شكرانه بازوی توانا
بِگرفتن دست ناتوان است
اين سخن كه صواب و صلاح می نمود، محمود را به فكر واداشت. و هم پذيرفت كه نبايد نظرش با نظر مردم عام و عادی يكی باشد. لذا دستور داد كه طناب دار را بر گردن او نياويزند. و در همانجا خانواده مقتول را خواست. و خانواهد مقتول وقتی به نزد محمود آمدند، وی با ايشان با محبت تمام رفتار كرد. و از آنها خواست كه از قاتل ديه را بخواهند. و نه جانش را. و يا جوانمردی كنند و گذشت.
و آنها نيز پذيرفتند. و بدينسان محكوم از چهارپايه پايين شد. اما به جای آنكه راه خود را بگيرد و برود خود را به محمود رسانيد. و ركاب اسب او را گرفت. محمود گفت: راه باز است، می توانی بروی. و كسی با تو كاری ندارد. و من نيز با تو هيچ كاری نخواهم داشت.
مجرم به محمود گفت: شما با من كاری نداريد، اما من با شما كار دارم. چرا كه حيات خويش را مرهون، مديون، و وامدار تو هستم. و می خواهم از اين پس در ركاب تو باشم. و اين اقتضای وجدان و انصاف و مروت است، پس مرا پيش خود نگاهدار. و برای خود بخواه. و هرچه بخواهی، خادمانه و عاشقانه، انجام خواهم داد.
محمود ديد اين سخن نيز سخنی حق و صواب است. لذا گفت: می توانی با ما باشی.
داستان انسان
حال، داستان محمود، و داستان مجرم محكوم، و ماجرای نظر وی كه