عبرت های روزگار، ص: 269
رسيد و كار تمام شد. دِرهمی به او دادم. نپذيرفت. و گفت: اين، مزد نيم روز است، و من مزد تمام می خواهم. و ندادم. و او نيز مزد خود را نخواست، و با قهر و ناراحتی راهش را گرفت.، و رفت. و من دِرهم را به كار انداختم. بركت يافت. و بيشتر و بيشتر شد. و با آن قطعه ای زمين خريدم. و گاوی. روزی، پيرمردی تنگدست و ندار و گرفتار آمد و گفت: بيچاره ام. و تهيدست. و بچه هايم گرسنه اند. و افزود كه بيست سال پيش در خانه ات نيمروزی كار كردم. و درهمی دادی و نخواستم. حال، كرامت كن و همان يك درهم را به من بازگردان. و من به او گفتم: پيرمرد! اين قطعه زمين و آن گاو محصول همان درهم است. و اكنون مالِ توست.
سود دنيا و دين اگر خواهی
مايه هر دُوشان نكوكاريست
راحت بندگان حق جستن
عين تقوی و زهد و دينداريست
گر درِ خُلد را كليدی هست
بيش بخشيدن وكم آزاريست «1» اكنون، بار خداوندا! ای كه پاداشت عظيم است، تنها اندكی از آن ارزانی كن و ما را رهايی ده.
وناگاه قسمت ديگر سنگ نيز فرو افتاد، و آسوده و شادان خارج شدند.
______________________________ (1) ابن يمين، متوفی 769.