عبرت های روزگار، ص: 75
نوازش می داد، گفت: به يك شاهی می فروشم!
مرد الهی دست به جيب برد، و ديناری از طلا بيرون آورد و به آن بچه داد.
بچه دينار طلا را كه ديد، از خود بيخود شد، و مست كرد. اما اين برای آن مرد الهی چيزی نبود.
آری، بی عقل ها با درهم ديناری مست و مدهوشند.
اما كسی چون يوسف كه بر مسند وزارت تكيه دارد، و تمام ثروت سرزمينمصر در كف اوست، در پيش چشمان نافذ و تيزبين او، آنچه داراست، با شن های روان بيابان يكی است و برابر.
«وَاسْتَوی عِنْدِی االْحَجَر وَالذَهَب»
سنگ ريزه های صحرا با آنچه از طلا در كف شماست، در پيش چشمان من يكی است.
و آنگاه دست به درون قفس برد، و مرغ خوشخوان را بيرون كشيد، و او را برای هميشه از اين فضای تنگ و سرای پر تنگنا رها، و در اين فضای واسع و پر دامن به پرواز درآورد.
و مرغ رفت، و خود را به مرغزار و چمنزار و سبزه زار رسانيد. و به جنگل های سرسبز. و كنار چشمه ها و رودها، و نهرها.
ولی ماجرا در همين جا به پايان خود نمی رسد. و دنباله آن نيز شيرين است، و عبرت آموز و حكمت آميز، و پس از اين خواهد آمد.