عبرت های روزگار، ص: 284
خيال اگر مكدر و سياه باشد جز سياهی و كدورت پديد نمی آورد.
آدمی را فربهی هست از خيال
گر خيالاتش بود صاحب جمال
ور خيالاتش نمايد ناخوشی
می گدازد همچو موم از آتشی «1» لذا برادران پيش پدر آمدن و اذن خواستند كه يوسف با ايشان همراه شود، و پدر اذن نداد. ولی اصرار نمودند، و نيز التماس. و چاره ای جز تسليم نبود.
و يوسف را با كمال آشتی و صلح، و به بهانه تفريج و تفرج، به صحرا بردند.
خشم خدا باد بر آن آشتی «2» و يوسف كه بی خبر از حقيقت ماجرا بود، خواستِ برادران را نشانه دوستی و صلح و خاطرخواهی انگاشت. و به همراه ايشان، شادان و شادمان، به راه افتاد.
دوستی از دشمنی معنی مجوی
آب حيات از دم افعی مجوی «3» و به صحرا رسيدند. و كنار چاهی.
جهان را نيست راهی جز دورنگی
گهی رومی نُمايد گاه زنگی «4» و ديگر به جای آن همه سخن های مشفقانه، با زبانِ شان شماتت می شد، و با دستانِ شان سيلی می خورد. و پيوسته بر او می كوفتند و دست از وی نمی داشتند.
و نه راه گريزی داشت، زيرا از همه سو، مقابل وی سد می شدند.
______________________________ (1) مثنوی معنوی، دفتر دوم، بيت 594 و 595.
(2) نظامی گنجوی، مخزن الاسرار، بيت 11، بند 52.
(3) نظامی گنجوی، مخزن الاسرار، بيت 48، بند 49.
(4) نظامی گنجوی، خسرو شيرين، بيت 23، بند 6.