عبرت های روزگار، ص: 286
دولتی باشد هر كجا باشی «1» و با دنيايی از اميد، در دلِ آن همه سختی ها، صبوری كرد.
به صبر از بند گردد مرد رسته
كه صبر آمد كليد بندف بسته «2» و برادران سنگدل كه سرمست و شادمان بازمی گشتند، در ميان راه به جان بزغاله ای افتادند و خونش را ريختند. و با خونش نيز جامه يوسف را رنگين ساختند. و با جامه خونين نزد پدر آمدند. و به دروغ گفتند: به بازی سرگرم بوديم، ناگاه گرگی در رسيد، و يوسف را دريد، و از وی تنها اين جامه خونين به ما رسيد.
و يعقوب در حاليكه از چشمان بر آب خويش اشك می ريخت، جامه را نيز زير و رو می كرد، اما هيچ كجای آن را دريدگی و پارگی نيافت. و با آنان به كنايه گفت: آری، گرگ فرزندم را دريده است، ولی گرگ نفس، كه در درون جانِ تان جا گرفته است. و ديگر هيچ نگفت. و آنگاه دنيايی از ماتم شد و در گوشه ای به سوگ نشست.
من بی كس و رخنه ها نهانی
هان ای كسِ بی كسان تو دانی «3» و در همين ميان، قافله ای از راه رسيد، و در كنار چاه منزل كرد. يكی از ايشان كه سقای قافله بود دلوِ خويش را به چاة افكند. و دلو به ته چاه رسيد، و پيش از آنكه آب در درون دلو جای گيرد، يوسف خود را به آن آويخت. و بالا آمد، و به يكباره شگفتِ همه را برانگيخت.
و اهل قافله نيز عجولانه و شتابان او را گرفته و پنهان كردند. و به بازار مصر
______________________________ (1) نظامی، گنجوی، هفت پيكر، بيت 74، بند 53.
(2) نظامی گنجوی، خسرو و شيرين، بيت 81، بند 76.
(3) نظامی گنجوی، ليلی و مجنون، بيت 53، بند 1.