عبرت های روزگار، ص: 88
خانه آن مرد خدا رسانيد. و او بر سجاده بود. و چون همه شب خدا را بندگی می كرد. مرغ نيز به كناری می نشست. و تماشا می كرد. و می شنيد نجوایِ شيرينِ آن مرد خوب خدا. و با خود می گفت: صدا، اين صداست. نه صدای آن بچه بازيگر و نادان كه مرا آزرده و دلتنگ می ساخت.
و صبح نيز راه خود را گرفت. و رفت. تا مزاحم نباشد. اما دوباره به وقت شب بازگشت و از آن پس كار او همين بود.
يعنی تو را رها نمی كنم. زيرا كه آزادی خويش را از تو وام دارم.
برادران و خواهرانم، از مرغی كمتر نباشيم. و دست از دامان آنانی كه ما را آزاد نمودند، نداريم.
و سيد الشهداء آزادمان ساخت. و كدام آزاده است كه وامدار او نباشد. پس بر ما حق حيات دارد.
شبی آمد. اما جای سجاده، تابوت بود. و گرداگرد تابوت، همه، بر سر می كوفتند. و كبوتر ماجرا را تا به آخر خواند. و خود را بر تابوت افكند. و تابوت را هيچ رها نكرد. و به همراه ديگران، سوگوارانه، تابوت را تشييع نمود. و تا گورستان رفت. و بر گور نشست. و آنقدر خواند تا آنكه مُرد.
عزيزان، شما نيز تا مردن دست از حسين بر نداريد. و بر وی بناليد.