عبرت های روزگار، ص: 288
مكر شيطان است تعجيل و شتاب
لطف رحمانی است صبر و احتساب
تا آنكه شبی، سلطان مصر، در خواب شيرين خود، حادثه ای تلخ ديد و آشفته و سراسيمه از خواب برخاست، و نديمان را از خواب خود با خبر ساخت، و هر كدام در تعبير چيزی گفت. و سلطان كه تعبيرها را آشفته تر از خواب خويش ديد، آرام نگرفت، تا آنكه يكی گفت: در زندان، كسی را می شناسم كه خواب را به زيبايی تعبير می كند. و سلطان فرمان داد او را بياورند. و يوسف آمد. و خواب را شنيد، و آن را تعبير نمود. و تعبير اين بود: هفت سال تمام وفور و فراوانی در پيش است. و پس از آن هفت سال خشكی و بی حاصلی، و پيشنهاد كرد كه در اين هفت سال، برای هفت سال ديگر گندم ها را ذخيره كنند. و راه ذخيره كردن را نيز آموخت.
و سلطان كه از نوع تعبير يوسف به وجد آمده بود با شادی و شَعَفِ تمام، او را گفت: از اين پس آزادی. و از من چيز بخواه. و يوسف كه می ديد مردم مصر زير بار ستم می باشند، سلطان را خواست كه وی را به وزارت دارايی خويش برگزيند.
و سلطان نيز چنين كرد.
و آنگاه هفت سال نخست آنگونه كه يوسف می گفت طی شد. و هفت سال ديگر نيز فرا رسيد. و البته با تمهيدات وی كسی احساس سختی نمی نمود.
و بدينسان، يوسف آوازه شد. و آوازه اش همه سو رفت. و به كنعان نيز رسيد.
و برادران يوسف بر آن شدند كه خود را به مصر رسانند، شايد توشه ای به چنگ آورند. از اين رو به راه افتادند. و خود را به مصر و نيز به يوسف رساندند. يوسف ايشان را شناخت. اما آنان وی را نشناختند. و كمك خواستند. و يوسف فرمان داد به تعداد اعضاء خانواده كمك شوند، و آنها را گفتند: جز ما برادری ديگر با نام