عبرت های روزگار، ص: 30
«الصَّغيرُ الذی ربَّيْتَهُ»
نمی گويد: كوچك بودم. بلكه می گويد: همان كوچكی هستم...
يعنی همچنان نيز كوچكم.
«وَانَا الْجاهِلُ الَّذِی عَلَّمْتَهُ»
خدايا! همان نادان بی دانشم كه هيچ از هيچ نمی دانستم.
اگر پدرم می گفت: مرا چه ميزان دوست داری؟ می گفتم: دو تا!
يعنی كه حتی معنای همين عدد را نيز نمی دانستم.
و نفرمود: همان نادان بی دانشی بودم. بلكه می گويد: هستم.
چرا كه آنچه را از دانش در سينه دارد، جوشيده از درون خويش نمی داند.
آری، دانش و بينش ما چيزی است كه خداوند به امانت در نزد ما نهاده است.
و اگر چنين است- كه هست- پس چرا سينه سپر كنيم؟!
چرا سنگ می دانم بر سينه ها بكوبيم؟!
مگر چه می دانيم؟ و يا چه می دانستيم؟
و آيا همين دانستنی ها كافی نيست كه قامت ما را در برابر او خم كند؟
مرگ
يكی از دوستان روحانی برای من می گفت: كسی با من تماس گرفت، و خواست به مجلس ختمی جهت منبر بروم. پرسيدم: كدام مسجد؟ گفت: در مسجد نيست، در خانه برگزار می شود.
چون از مسجد گريزانند، لذا ختم های مردگان خود را هم در خانه برگزار می كنند.
گفتم می روم. و رفتم. خانه ای مجلل بود و سياه پوش. و مالامال از آدم های شيك و كراواتی.
وارد شدم. بر يكی از صندلی ها نشستم. و كسی آمد و خوشامد گفت و پس از عذرخواهی مكرر و تعارفات تكراری، گفت: چقدر بنای صحبت داريد؟