فارسی
شنبه 15 ارديبهشت 1403 - السبت 24 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

انديشه در اسلام، ص: 354

ى‏

ك داستان عجيب‏

يادم هست در ايام جنگ و شب‏هاى موشك‏باران تهران، مردم منبر را ترك نمى‏كردند و موشك‏باران‏ها بر جمعيت حاضر در جلسات اثرى نگذاشته بود. مردم در آن مقطع زمانى مشتاق شهادت بودند و از جنگ و شهادت واهمه‏اى نداشتند.

شب چهاردهم يا پانزدهم ماه مبارك رمضان آن سال، ساعت حدود 12 از منبر پايين آمدم و چند متر دورتر از جايگاه نشستم و به ديوار تكيه دادم. در اين اثنا، جوان 23 22 ساله‏اى با لباسى شبيه لباس‏هاى دخترانه و آستين كوتاه و آرايش موى خاص آمد و جلويم نشست. معلوم بود شب اولى است كه به جلسه آمده است. پرسيد: حرف‏هايى كه امشب زديد مال چه كسى بود؟ گفتم: اول بگو آن‏ها را پسنديده‏اى يا خوشت نيامده؟ گفت: پسنديده‏ام. گفتم: قسمتى از اين سخنان از آن كسى بود كه تو را ساخته، يعنى خدا؛ قسمت ديگرش هم متعلق به نماينده خدا و جانشينان او بود، يعنى پيامبر و اهل بيت او.

پرسيد: حال تكليف من چيست؟ گفتم: در چه مورد؟ گفت: شما با وضع خيابان لاله‏زار آشنايى داريد؟ گفتم: قبل از انقلاب بدترين خيابان تهران بود. گفت: من آنجا شاگرد مغازه بودم. البته، مغازه را از آنجا برديم، چون نمى‏گذاشتند آنجا كار كنيم. شغل من و استادم هم زنانه‏دوزى است و خانم‏ها و دخترهايى كه اغلب بى‏حجابند براى سفارش لباس پيش ما مى‏آيند. ما بدن آن‏ها را اندازه مى‏گيريم و برايشان لباس مى‏دوزيم، ولى به هر حال، به بازو و شانه و بدن آن‏ها دست مى‏زنيم و .... با حرف‏هايى كه من امشب شنيدم، معلوم شد كار من اشكال دارد؛ حالا چه بايد بكنم؟ به شوخى گفتم: خداوند در قرآن وعده كرده كه به افراد متدين در قيامت حورالعين مى‏دهد. ظاهرا خداوند




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^