انديشه در اسلام، ص: 331
جدا نشده و به فضا نريخته! كره زمين در فضا مىچرخد، اما ما نمىافتيم، آبها از روى آن نمىريزند، گياهان از روى آن كنده نمىشوند و ...؛ چه كسى اداره اين امور را در دست دارد؟ آيا همه اينها اتفاقى است؟
از اين رو، انسان بايد عقل خود را به كار بگيرد تا حقايق عالم را درك كند وگرنه تفاوتى ميان او و ديگر حيوانات عالم نيست. سعدى مىگويد:
آدمى را عقل بايد در بدن ور نه جان در كالبد دارد حمار. «1»
تأمل در خلقت حيوانات
در رابطه با حيوانات نيز قرآن مجيد انسانها را دعوت به تعقل مىكند:
- «وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ». «2»
و اسبها و استرها و الاغها را آفريد تا بر آنها سوار شويد و براى شما تجمل و زينت باشد، و چيزهايى در آينده جز اين وسايل نقليه حيوانى به وجود مىآورد كه شما نمىدانيد.
- «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ». «3»
آيا با تأمل به شتر نمىنگرند كه چگونه آفريده شده؟
چند بار قرآن درباره درياها سخن گفته؟ همه اينها از انسان دعوت مىكند درباره دريا و موجودات آن انديشه كند.
يكى از موضوعات جالب توجه درباره دريا آن است كه موجودات زنده دريا فقط در قسمت روشن آب كه نور خورشيد به آن مىرسد زندگى نمىكنند، بلكه برخى از آنها در بخش تاريك دريا زيست مىكنند. نور آفتاب تنها در چند صد مترى آب نفوذ مىكند و از آن به بعد تاريكى حكمفرماست. با اين حال، حيواناتى كه در اين بخش تاريك زندگى مىكنند، هم دوست شناسند و هم دشمن شناس. آنها در كدام كلاس دوستان و دشمنان خود را شناختهاند؟
مدتى پيش، در تهران ماهىاى را به نمايش گذاشته بودند كه در پشت
______________________________ (1). اين شعر سعدى به حقيقت زيباست و بعض ابيات آن در رديف امثال سائر است. دريغ است مبلغان گرامى اين ميراث پند و حكمت را بر مردم نخوانند.
بس بگرديد و بگردد روزگار دل به دنيا در نبندد هوشيار اى كه دستت مى رسد كارى بكن پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار اين كه در شهنامهها آوردهاند رستم و روئينهتن اسفنديار تا بدانند اين خداوندان ملك كز بسى خلق است دنيا روزگار اين همه رفتند و ماى شوخچشم هيچ نگرفتيم از ايشان اعتبار اى كه وقتى نطفه بودى بىخبر وقت ديگر طفل بودى شيرخوار مدتى بالا گرفتى تا بلوغ سرو بالايى شدى سيمين عذار همچنين تا مرد نامآور شدى فارس ميدان و صيد و كارزار انچه ديدى برقرار خود نماند وين چه بينى هم نماند برقرار دير و زود اين شكل و شخص نازنين خاك خواهد بودن و خاكش غبار گل بخواهد چيد بى شك باغبان ور نچيند خود فرو ريزد ز بار اين همه هيچ است چون مىبگذرد تخت و بخت و امر و نهى و گير و دار نام نيكو گر بماند ز آدمى جبه كزو ماند سراى زرنگار سال ديگر را كه مىداند حساب يا كجا رفت انكه با ما بود پار؟
خفتگان بيچاره در خاك لحد خفته اندر كله سر سوسمار صورت زيباى ظاهر هيچ نيست ججاى برادر سيرت زيبا بيار هيچ دانى تا خرد به يا روان؟
من بگويم گر بدارى استوار ادمى را عقل بايد در بدن جورنه جان در كالبد دارد حمار پيش از آن كز دست بيرونت برد گردش گيتى زمام اختيار گنج خواهى؟ در طلب رنجى ببر جخرمنى مىبايدت؟ تخمى بكار چون خداوندت بزرگى داد و حكم خرده از خردان مسكين در گذر چون زبردستيت بخشيد آسمان جزيردستان را هميشه نيك دار عذر خواهان را خطا كارى ببخش زينهارى را به جان ده زينهار شكر نعمت را نكويى كن كه حق دوست دارد بندگان حقگزار جلطف او لطفى است بيرون از عدد فضل او فضلى است بيرون از شمار گر به هر مويى زبانى باشدت جشكر يك نعمت نگويى از هزار نام نيك رفتگان ضايع مكن تا بماند نام نيكت ماندگار ملكبانان را نشايد روز و شب گاهى اندر خمر و گاهى در خمار كام درويشان و مسكينان بده تا همه كارت برآرد كردگار با غريبان لطف بىاندازه كن تا رود نامت به نيكى در ديار زور بازو دارى و شمشير تيز گر جهان لشگر بگيرد غم مدار از درون خستگان انديشه كن وز دعاى مردم پرهيزگار منجنيق آه مظلومان به صبح سخت گيرد ظالمان را در حصار با بدان بد باش با نيكان نكو جاى گل گل باش و جاى خار خار ديو با مردم نياميزد نترس بل بترس از مردمان ديوسار هر كه دد يا مردم بد پرورد دير زود از جان برآرندش دمار با بدان چندانكه نيكويى كنى قتل مارافسا نباشد جز به مار جاى كه دارى چشم عقل و گوش هوش پند من در گوش كن چون گوشوار نشكند عهد من الا سنگدل نشنود قول من الا بختيار سعديا چندانكه مىدانى بگو حق نبايد گفتن الا آشكار هر كه را خوف و طمع در كار نيست از ختا باكش نباشد وز تتار
(2). نحل، 8.
(3). غاشيه، 17.