انديشه در اسلام، ص: 400
خجل شد چو پهناى دريا بديد 372
خدابينى از خويشتنبين مخواه 372
خفته را خفته كى كند بيدار؟ 108
خميرى نرم و تازه چون حريرى 219
خوشبخت كسى بود كه اوقات عزيز 218
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر 336
دانا نخورد شراب و مستى نكند 218
در دهر چو من يكى و آن هم كافر 268
در نيستى كوفت تا هست شد. 372
در همه عمر از آن پشيمانيم. 331
دستكش او سر مختار شد 335
دلبر اگر هزار، ولى دل بر آن يكى است. 271
دو رويه زير نيش مار خفتن 218
دور خوبى گذران است نصيحت بشنو. 334
ديگر فكر شب تارى نكردى 374
رسيد از دست محبوبى به دستم. 219
رنجيده شود كسى كه سنجد. 363
روى همين مسند و اين جايگاه 334
ز خاك آفريدت خداوند پاك 372
ز گرمابه آمد برون بايزيد 368
زان پيشتر كه بانگ برآيد فلان نماند 336
زبانى كه در آن ثناى تو باشد 357
زخاك آفريدت چو آتش مباش 372
زمانه پندى آزادوار داد مرا 335
زمانه را چو نكو بنگرى همه پند است 335
زمستان توى آب شور رفتن 218
زير همين قبّه و اين بارگاه 334
سپهرش به جايى رسانيد كار 372
ستمگر بر سرت زان شد مسلط 374
سزاوار تو باشد حق پرستى 374
سه پشته روى شاخ مور رفتن 218
شبانه با دو چشم كور رفتن 218
شبى در محفلى با آه و سوزى 219
شد بر مختار به روى سپر 334
شدى مغرور روز روشنى چند 374
شنيدستم كه پير پاره دوزى 219
شنيدم كه وقتى سحرگاه عيد 368
صدف در كنارش به جان پروريد 372
صرف هوس و هوى پرستى نكند. 218
طلعت خورشيد ز رويش نهان 334
عقربى در جامهات ديدم بدان 194
عقل آن باشد كه برگيرى تو آب 194
فرو ريختش از سرايى به سر 368
كان گوش پر از صداى تو باشد 357
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس 335
كز هستىاش به روى زمين بر نشان نماند 336
كسى در سايه لطفت نياسود 374
كف دست شكرانه مالان به روى 369
كه اى نفس من در خور آتشم 369
كه اى نفس من در خور آتشم 372
كه ايام جوانى كردهام گم. 335
كه بيناييش از ضياى تو باشد 357