نسيم رحمت، ص: 67
آنگاه هر دو از پدر خواستند كه او را بخواهد و در كار زندگی به كار گيرد. و شعيب پذيرفت. و آنان را به دنبال او فرستاد.
و موسی آمد.
شعيب پرسيد: جوان! كيستی؟ از كجا می آيی؟
و موسی آنچه از مادر خود شنيده بود باز گفت كه: در ديار ما پسران را می كشتند، ولی مادرم می گفت: وقتی كه من به دنيا آمده ام مرا در صندوقچه ای جای داده، و بر آب نيل رها كرده است. و امواج آب مرا به قصر فرعون برده، و فرعونيان نيز مرا به فرعون رسانيده، و همسر او از كشتن من مانع می شود، و سرانجام مرا به فرزندی خويش می خوانند. و در دامان ايشان بزرگ می شوم. تا اينكه چندی پيش حادثه ای پيشامد كرد و من گريختم.
شعيب كه پيامبری بصير و دل آگاه بود، پس از شنيدن اين ماجرا با خود گفت: اين جوان بايد كسی باشد، و آينده ای خوش دارد. از اين رو، به وی رو كرده و گفت: پيش من می مانی؟
موسی گفت: آری.
شعيب گفت: يكی از دخترانم برای تو، و مهريه او نيز چند سالی كار و تلاش باشد. و پس از آن آزاد بوده و می توانی به هر كجا بخواهی كوچ كرده و سُكنی گزينی و موسی نيز پذيرفت.
و در اينجا بود كه مسكن يافت. و همسر اختيار كرد. و همنشين پيامبری از پيامبران پاك الهی شد. حال آنكه پيش از اين در خانه ستمكاری همچون فرعون بود.
و فرعون كجا و شعيب كجا؟ زيرا فرعون مغضوب خدا بود ولی شعيب محبوب خدا. و آنچنان در عشق خدا گريست كه چشمانش از دست رفت، و خداوند دوباره به چشمانش نور داد. ولی باز گريستن را آغاز كرد، و دوباره نور چشمانش رفت، و برای سوم نيز همين ماجرا تكرار شد.