نسيم رحمت، ص: 147
طهارت
كسی از دل صحراء می گذشت، ابراهيم ادهم را ديد كه در كنار جويی نشسته، و بر درختی تكيه كرده، و آن سوی تر نيز ميخ افسار اسب خويش را كه از جنس طلاست در خاك فرو برده است، با شگفتی پرسيد: ابراهيم! می بينم كه ميخ افسار اسب تو از طلاست حال آنكه در ميان مردم شهر به زهد و تقوا، شهره و آوازه ای.
ابراهيم با لب های خود تبسمی نشان داده و نرم و ملايم گفت: می بينی كه آن را در گِل فرو كرده ام و نه در دل.
و اين، حقيقت زهد و تقواست.
حقيقت تقوا و زهد اين است كه انسان به هيچ چيز جز خداوند دل نداده و دل نبندد.
ما زهل عالَميم اما زعالَم فارغيم |
از غم و شادی و نوروز و محرم فارغيم |
|