نسيم رحمت، ص: 349
دنيا آخرت
جناب مولانا حكايت می كند كه: پادشاهی، دو غلام خريداری كرد؛ يكی چون روز، روشن و تابان و پر فروغ، و زيبا و دلربا و زيرك و شيرين گفتار، و ديگری همچون شب، سياه و زشت و بد منظر و سياه دندان. و از آنجا كه پادشاه دانا و آگاه بود هر دو را نگاه داشت، ولی غلام زيبا را فرمان داد كه به گرمابه رود تا آنچه از گرد و غبار بر چهره دارد زدوده و جمالش آنگونه كه هست نمايان گردد، و غلام سياه را به پيش خود خواند و وی را به گفتگو خواست. و نخست پرسيد:
دوست زيبا رویِ تو كه به گرمابه فرستادم چگونه است، خوش سيرت و يا بد سيرت، خائن يا خادم، وفادار يا بی وفا، راستگو يا دروغزن؟
غلام زشت روی و سياه دندان پاسخ داد:
گفت پيوسته بُد است او راستگو |
راستگوتر كس نديدستم از او |
|
راستگويی در نهادش خلقتی است |
هرچه گويد، من نگويم آن تهی است |
|
پادشاه كه خود را شگفت زده وانمود می كرد، گفت: چگونه تو وی را اينگونه وصف می كنی حال آنكه او در وصف تو آنچه ناسزاست و پليدی است بر زبان رانده و تو را نسبت می دهد؛
گفت او دزد و كژ است و كژ نشين |
هِيز و نامرد و چنان است و چنين |
|
اما غلام سياه از اين نسبت ها هيچ رنجيده نشده و بر گفتار پيشين خويش اصرار ورزيده و ديگر بار در خوش صفاتی وی داد سخن داد و گفت:
كژ ندانم آن نكو انديش را |
متهم دارم وجود خويش را |
|
راستی كه چقدر شايسته است كه آدمی با ديدن و شنيدن پليدی ها و ناروايی ها حلم و صبوری و خويشتنداری خويش را از كف ندهد.
با تو گويم كه چيست غايت حكم |
هر كه زهرت دهد شكر بخشش |
|
كم مباش از درخت سايه فكن |
هر كه سنگت زند ثمر بخشش |
|
پادشاه دوباره و مصرانه از غلام خواست كه بی پرده عيب های رفيق را باز گويد.
گفت اكنون عيب های او بگو |
آنچنانكه گفت او از عيب تو |
|
و غلام سياه گفت: اصرار بی حاصل است، چرا كه من از وی خطايی سراغ ندارم. و اگر او در باب من اين سخن ها را گفته است هيچ گزاف گويی نكرده است، بلكه او چون آيينه ای است شفاف و زلال، از اين رو توانسته است ناروايی های مرا