نسيم رحمت، ص: 354
و در همين ميان آن غلام زيباروی در جامه ای پاك و زربفت و زيبا به پيشگاه پادشاه درآمد.
زنگارهاست در دل آلودگان دهر |
هر پاك جامه را نتوان گفت پارساست «1» |
|
و پادشاه او را به كنار خود خواست و غلام سياه روی را نيز به دنبال كاری فرستاد، و آنگاه رو به غلام كرده و گفت: بسی خوش رو و خوش صفاتی، و نيز لايق تكريم و احترام، اما اگر آنهمه عيب و نقص كه دوست تو در تو ديده و از آنها ياد می كرد با خود نداشتی به جهانی می ارزيدی، و لايقتر و سزاوارتر از آن بودی كه هستی.
ای دريغا گر نبودی در تو، آن |
كه همی گويد برای تو فلان |
|
شاد گشتی هر كه رويت ديدئی |
ديدنت ملك جهان ارزيدئی |
|
غلام دست به دندان گزيده و گفت: ای شاه! آن دوست زشت روی و سياه دندان چه گفته كه از قدر و منزلت من در پيشگاه شما كاسته است؟
پادشاه گفت: او از تو بسيار گفته است، از جمله اينكه تو را رفيقی ناموافق می دانست، و می گفت: آنچه در ظاهر می نمايی در حقيقت عكس آن هستی، يعنی اگر به ظاهر درمان می نمايی به واقع و در پنهان دردی جانسوز و جانكاه به شمار می آيی.
گفت اول وصف دو رُوئيت كرد |
كاشكارا تو دوايی، خُفيه درد |
|
و در همينجا، غلام خشمگين شده و هر چه از ناسزا می دانست نثار يار
______________________________ (1) پروين اعتصامی.