فارسی
چهارشنبه 14 شهريور 1403 - الاربعاء 28 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عقل: كليد گنج سعادت، ص: 193

كسی عقلم را بيدار كرد. من قدرت مغز و طبع لطيف و احساس شاعرانه ام را خرج مدح سلاطين غزنوی [27] و صاحب منصبان ديگر می كردم و از عقل خود برای رضای خدا بهره نمی گرفتم. كارم اين بود كه مدح سلطان را بگويم كه مثلا همتش چون آسمان بلند است و قامتش چون سرو است يا فلان وزير او در تاريخ نمونه نداشته است و ...

روزها همين طور می گذشت تا اين كه يك روز ميان شعرای دربار برای گفتن عالی ترين قصيده در مدح سلطان رقابتی برپا شد. من خوشحال و خندان به منزل آمدم و به زنم نويد بردن جايزه را دادم و هفته بعد را صرف سرودن قصيده خود كردم. در نهايت نيز، شعرم را به خطی خوش در كاغذی نوشتم و خود را برای خواندن آن آماده كردم. نيمه شب بود كه كارهايم تمام شد. آن گاه، به زنم گفتم: بهترين لباس های مرا در بقچه ای بگذار تا به حمام بروم. بقچه را زير بغل گذاشتم و به طرف حمام راه افتادم. از كنار حمام كه رد می شدم، ديدم داخل تون حمام [28] دو نفر نشسته اند و با هم حرف می زنند. سر پله ها ايستادم و به انتهای تون نگاه كردم. ديدم تون تاب با آن لباس كثيف و چركش به متكای پاره ای تكيه داده و با مردی كه گاهی او را می ديدم و مردم ديوانه لايه خور صدايش می كردند حرف می زند. سبب اين نامگذاری عجيب نيز اين بود كه او به شراب فروشی ها و ميخانه ها می رفت و ته مانده مشروب مردم را در شيشه ای می ريخت. بعد، شب ها می آمد و با اين تون تاب عرق ها را تقسيم می كرد و اين طوری با هم روزگار می گذراندند.

تون تاب، آن شب، به بالشش تكيه داده بود و مطابق معمول، هردو مشغول ميخواری بودند. وقتی ديوانه پياله گلی تون تاب را دوباره پر می كرد گفت: اين را بخور به كوری چشم سلطان غزنوی ظالم عوضی! تون تاب گفت: ديوانه، اگر مأموری از اين اطراف رد شود و صدايت را




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^