فارسی
سه شنبه 13 شهريور 1403 - الثلاثاء 27 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عقل: كليد گنج سعادت، ص: 309

شعر را خواند:

أو قر ركابی فضة و ذهبا

أنا قتلت السيد المحجبا

قتلت خير الناس اما و أبا

و خيرهم إذ ينسبون النسبا

به يزيد گفت: سزاوار است سر تا پای مرا از طلا و نقره پر كنی! گفت:

برای چه مردك؟ گفت: برای اين كه من كسی را كشتم كه از نظر جد و پدر و مادر نمونه ای در عالم نداشت. گفت: به نظر تو، واقعا حسين بن علی از نظر جد و پدر و مادر از همه بالاتر بود؟ گفت: آری، گفت: اگر می دانستی اين مرد اين مقدار ارزش دارد، چرا او را كشتی؟ بعد دستور داد گردنش را بزنند. [24] هيچ چيز به او ندادند و جانش را هم گرفتند، چون ديگر كاری با او نداشتند. يزيد و ابن زياد با اين سی هزار نفر كارش همين بود كه حسين بن علی، عليهما السلام، را بكشند. بعد كه كارشان تمام شد، آن ها هم به وعده هايشان، آن طور كه انتظار می رفت، عمل نكردند.

اين نتيجه معامله شدن با غير خداست. اگر كسی ارزش گوهر وجود خود را بفهمد، محال است با غير حق وارد معامله شود. اگر كسی بداند كه رفته رفته آن قدر بی ارزش می شود كه به صفر می رسد و بعد شروع می كند به زير صفر حركت كردن و به سوی بی نهايت كوچك ها رفتن و به تعبير قرآن:

«لم يكن شيئا مذكورا». [25]

می شود، دست از اين معامله بر می دارد و يوسف وجودش را به اين قيمت های نازل نمی فروشد و اين شعر حافظ را مدام مرور می كند كه فرمود:

يار مفروش به دنيا كه بسی سود نكرد

آن كه يوسف به زر ناسره بفروخته بود [26]




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^