عقل: محرم راز ملكوت، ص: 286
خودش از دنيا نرفت و عمرش در همان مناطق دور تمام شد، زيرا او ظاهرا از اهالی جايی ميان آسيای صغير و سرحدّات اروپا بود. نقل است كه در هنگام مرگ از او پرسيدند: آيا كاری هست كه بتوانيم برايت انجام دهيم؟ گفت: نه، ولی وقتی مرا در تابوت گذاشتيد، دستم را از تابوت بيرون بگذاريد تا مردم بدانند كه من با اين كه نصف دنيا را گرفتم، همه چيز را گذاشتم و با دست خالی از اين دنيا رفتم. شايد از مگ من درس عبرت بگيرند. [18]
با مشت بسته آمده ام من به اين جهان |
يعنی به غير حرص و غضب نيست حاليم |
|
با مشت باز می روم آخر به زير خاك |
يعنی ببين كه می روم و دست خاليم. [19] |
|
ذو القرنين در شهری عجيب
رسم ذو القرنين اين بود كه وقتی به منطقه ای می رسيد، بيرون آن منطقه اردو می زد. بعد، به يكی از افراد خود كه انسان باادب و باوقاری بود مأموريت می داد كه از حاكم آن شهر يا سرزمين خبر بگيرد و از او دعوت كند به او به گفتگو بنشيند. در جلساتش با حاكمان شهرها هم دو كلمه بيشتر نمی گفت و می فرمود: ما برای شما خوشبختی و سعادت آرزومنديم. ازاين رو، برای شما دين حقی آورده ايم كه حلال و حرام را برايتان روشن می سازد. اگر اين دين را قبول كنيد، كاری به كار شما نداريم و به جای ديگری می رويم، اما اگر قبول نكنيد، مجبور به جنگ و درگيری هستيم. آن وقت، شما را كنار می گذاريم و فرد ديگری به جايتان می گذاريم كه حق را به مردم بياموزد.
او به اين روش رفتار می كرد تا به منطقه تازه ای رسيد. مطابق عادت، به مأمور خود گفت: به بزرگ اين شهر بگو در اردوی ما با من ملاقات كند! مأمور آمد و از مردم شهر سؤال كرد: بزرگ شما كيست؟ مردم هم او را نزد پيرمرد محاسن سفيد و عمر از 100 سال گذشته ای بردند.