عقل: محرم راز ملكوت، ص: 487
ه. يكی از روحانيون تهران
اوايل طلبگی ام در قم، درحالی كه حدود نوزده يا بيست سال داشتم، روحانی جوانی را ديدم. ايشان در آن زمان تقريبا سی و چهار سال داشت. به طور اتفاقی با ايشان آشنا شدم و با او شروع به صحبت كردم.
او در تهران سكونت داشت و برای انجام كاری به قم آمده بود. هنگام خداحافظی، نشانی خانه خود در تهران را به من داد تا به او سری بزنم.
به محض اين كه چند روز تعطيلی پيش آمد، به تهران رفتم و به منزل اين دوست نيز مراجعه كردم. او اصالتا بچه خانی آباد تهران بود و در حد خود آخوند باسوادی بود. آن روز ايشان به من گفت: چون اوايل طلبگی شماست می خواهم سه تجربه زندگی ام را در اختيارات بگذارم، شايد بتوانی از اين سه تجربه استفاده كنی. در حقيقت، همين باعث شد تو را به اين جا دعوت كنم. گفتم: خدواند فرموده برای رشد كردن لازم است از تجربه ها و هنرهای ديگران استفاده كنيم.
او گفت: زمانی به خط علاقه وافری پيدا كردم. در مدرسه خط خيلی بدی داشتم، اما تصميم گرفتم خط ياد بگيرم. بعد، بلند شد و مقداری كاغذ با خود آورد و نشانم داد و گفت: اين سی و دو نوع خط است كه همه را خودم نوشته ام: نسخ، نستعليق، ثلث، شكسته، كوفی و ... سپس، تابلويی نشانم داد و گفت: اين آيات، روی پرده كعبه نوشته شده بود. من مركّب و قلم را با خود به مسجد الحرام بردم و روبه روی كعبه نشستم و شب هنگام، عين خط پرده كعبه را روی اين تابلو نوشتم. [8]
او ادامه داد: وقتی در هنر خط تكامل لازم را در خود احساس كردم، تصميم گرفتم نقاشی ياد بگيرم. با خود گفتم: درست است عبا و عمامه دارم، اما بايد يك نقاش حرفه ای بشوم. ازاين رو، وسايل لازم برای نقاشی را فراهم كرده شروع به نقاشی كردم: درخت كشيدم، گل كشيدم،