عقل: محرم راز ملكوت، ص: 169
بقيه گفتم ديگر مشروب نخوريد و از آن جا بروند.
وقتی همه را بيرون كرديم، با هم رفتيم و هرچه مشروب بود در چاه ريختيم. بعد هم عده ای از دوستان آمدند و پولی روی هم گذاشتند و در عرض 24 ساعت ديگ و بشقاب و قاشق و چاقو تهيه كردند و آن كافه از آن روز شد چلوكبابی. روز اول هم، يكی از متدينين گفت: دويست پرس اول را من می خرم.
اين ارزش حياست. چقدر خوب است انسان، به ويژه كسی كه سنی از او گذشته، از خدا و از موی سفيدش حيا كند!
ادامه ماجرای شيخ جمال
به هرحال، آن پيرزن با گردن كج و صدای محزون جلوی شيخ را گرفت و به او گفت: از پسرم برای من نامه ای آمده. برای خاطر خدا آن را برای من بخوان!
وقتی شيخ جمال وارد دالان خانه شد، زن جوان از گوشه ای درآمد و قفل بزرگی به در زد و به شيخ جمال گفت: اگر صدايت در بيايد، می روم روی پشت بام فرياد می كشم و به مردم می گويم شيخ جمال آمده با زن شوهردار زنای محصنه كند. شيخ گفت: چشم خانم! زن گفت: من مدتی است عاشقت شده ام و بايد آنچه می گويم انجام بگيرد! شيخ گفت:
من هم وقتی شما را يك نظر ديدم از شما خوشم آمد. من هم حرفی ندارم، اما می شود اول راه دستشويی را به من نشان دهيد؟ (كسی كه اهل خداست، هر كاری می كند برای خدا می كند). گفت: دستشويی بالای پله هاست.
شيخ داخل دستشويی شد و در دل گفت: خدايا، تو می دانی كه من فقط می خواهم از دام اين شيطان فرار كنم. برای همين، اين ظاهر زيبا را به خاطر تو نازيبا می كنم! بعد، قلم تراشش را درآورد و آب آفتابه را