فارسی
چهارشنبه 14 شهريور 1403 - الاربعاء 28 صفر 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عقل: محرم راز ملكوت، ص: 168

يادم هست كه روز در زمان شاه با عبا و عمامه وارد كاباره ای شدم كه نزديك به دويست متر بود. مطابق معمول، سر همه ميزها مشروب بود و عده ای مشغول خوردن بودند: عده ای مست و عده ای ديگر تازه به شراب نشسته. وقتی من با اين لباس وارد آن جا شدم، صاحب كافه با دستپاچگی گفت: آقا، شما اشتباه آمده ايد! گفتم: اشتباه نيامده ام. مگر اين جا فلان كافه نيست؟ گفت: چرا! گفتم: پس من درست آمده ام. گفت:

فرمايشی داريد؟ گفتم: فقط يك كلمه!

از آن طرف، تا چشم مشروب خورها به من افتاد، غير از آن عده ای كه چشمشان گرم بود و مست بودند، چهار پنج نفر ديگر از سر ميز بلند شدند كه حاج آقا، خوش آمديد! بفرماييد برايتان بريزيم و از اين نوع تعارفات كه به قول خودشان در عالم مستی و راستی می كنند. گفتم:

خدمت شما هم می آيم، ولی فعلا با رئيس كافه كار دارم.

آن وقت ها، 33- 34 سال بيشتر نداشتم و جوان بودم. كافه چی همان طور كه مضطرب نگاهم می كرد گفت: حاج آقا، بفرماييد! گفتم: من فقط يك كلمه می خواهم به تو بگويم. اما اول بايد از تو بپرسم كه يهودی هستی يا مسيحی؟ گفت: هيچ كدام. مسلمانم! گفتم: عمری كه نيستی؟

گفت: نه، شيعه ام. گفتم: جزو منكرين پروردگار هم كه نيستی؟ گفت نه! گفتم: پس می توانم آن يك كلمه را به تو بگويم. گفت: بگو! گفتم:

پروردگار فرموده اولين موی سفيدی كه بعد از 40 سالگی در صورت يا سر بنده من پيدا می شود، من از او حيا می كنم. تو كه 60 سال به بالا داری و كاملا سفيد كرده ای چه داری می كنی؟

از اين حرف تكان عجيبی خورد و گفت: چه كار بايد بكنم؟ گفتم:

ديروز چقدر مشروب خالی كردی؟ به قيمت آن زمان گفت: هفت هزار تومان. هفت هزار تومان شمردم و گفتم: اين پول مشروب هايت! بعد، به




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^