عرفان در سوره يوسف، ص: 315
پروردگار به او نشانه داد. به مسافرت می رفت. آمد رو به روی مؤمن- در اين متن دارد: مؤمن- گفت: سر خود را پايين بياور، مطلبی آهسته به تو بگويم، گفت: من ملك الموت هستم. مؤمن گفت: فدايت بشوم. هيچ محبوبی به اندازه تو فراقش برای من طولانی نبوده است. چقدر مشتاق بودم كه تو را ببينم.
گفت: به من اجازه داده اند كه به تو مهلت دهم، می خواهی نزد خانواده ات بروی و خداحافظی كنی؟ يا كار نيمه تمامی داری؟ گفت: نه. هيچ جا نمی خواهم بروم.
مرا زودتر برای لقای محبوب ببر. گفت: آماده ای من جان تو را بگيرم؟ گفت: آری.
گفت: چيزی از من بخواه. گفت: قدرتش را به تو داده اند كه چيزی از تو بخواهم؟
ملك الموت گفت: آری. گفت: پس به من مهلت بده تا وضو بگيرم، رو به قبله بايستم، در برابر حضرت حق، تو مواظب باش، وقتی به سجده رفتم، جانم را بگير.
خوشا آنانكه دائم در نمازند |
بهشت جاودان مأوای شان بی «1» |
|
سرمايه مؤمن در هنگام مرگ
يكی از بهترين شعرهايی كه در دوره عمرم ديده ام، اين يك خط شعر است:
من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم |
روز اول كامدم اين درس تا آخر گرفتم |
|
حافظ غزل خيلی زيبايی دارد، می گويد:
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند |
گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند |
|
______________________________
(1)- باباطاهر عريان.