فارسی
يكشنبه 09 ارديبهشت 1403 - الاحد 18 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عرفان در سوره يوسف، ص: 315

پروردگار به او نشانه داد. به مسافرت می رفت. آمد رو به روی مؤمن- در اين متن دارد: مؤمن- گفت: سر خود را پايين بياور، مطلبی آهسته به تو بگويم، گفت: من ملك الموت هستم. مؤمن گفت: فدايت بشوم. هيچ محبوبی به اندازه تو فراقش برای من طولانی نبوده است. چقدر مشتاق بودم كه تو را ببينم.

گفت: به من اجازه داده اند كه به تو مهلت دهم، می خواهی نزد خانواده ات بروی و خداحافظی كنی؟ يا كار نيمه تمامی داری؟ گفت: نه. هيچ جا نمی خواهم بروم.

مرا زودتر برای لقای محبوب ببر. گفت: آماده ای من جان تو را بگيرم؟ گفت: آری.

گفت: چيزی از من بخواه. گفت: قدرتش را به تو داده اند كه چيزی از تو بخواهم؟

ملك الموت گفت: آری. گفت: پس به من مهلت بده تا وضو بگيرم، رو به قبله بايستم، در برابر حضرت حق، تو مواظب باش، وقتی به سجده رفتم، جانم را بگير.

خوشا آنانكه دائم در نمازند

بهشت جاودان مأوای شان بی «1»

سرمايه مؤمن در هنگام مرگ

يكی از بهترين شعرهايی كه در دوره عمرم ديده ام، اين يك خط شعر است:

من غم مهر حسين با شير از مادر گرفتم

روز اول كامدم اين درس تا آخر گرفتم

حافظ غزل خيلی زيبايی دارد، می گويد:

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

______________________________
(1)- باباطاهر عريان.




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^