فارسی
يكشنبه 09 ارديبهشت 1403 - الاحد 18 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عرفان در سوره يوسف، ص: 417

پيدا نكردی، همسرت كتاب را زير رختخواب پنهان كرد كه تو زودتر بخوابی.

فاش شدن سرّ طلبه گمنام

من دستش را گرفتم و گفتم: تو اين حرف ها را از كجا می گويی؟ تو چه كسی هستی؟ گفت: من از اهالی بين دامغان و شاهرود هستم. پدرم عالم بود و در آنجا برای مردم خيلی زحمت كشيد و اكنون مرده است.

من درسی نخوانده بودم، اما مردم آمدند و مرا به جای پدرم گذاشتند. من هر چه مسأله می گفتم، اشتباه بود. نماز بی رمق می خواندم. مردم نيز از اين طرف و آن طرف برای ما هدايا و خوراكی می آوردند. لقمه هايی كه می خورديم درست نبود. روزی به فكرم رسيد كه اين معيشت، تخريب آخرت من است.

روی منبر به مردم گفتم: من سواد، تقوا و لياقت ندارم. حرفهای من اشتباه بوده و شما بی خود مرا اداره كرديد. آن روستايی های ساده دل عصبانی شدند و مرا از منبر پايين كشيدند و تا می شد مرا زدند و با افتضاح مرا بيرون كردند.

از آنجا پياده آمدم تا به سربالايی مسگرآباد رسيدم. گرسنه، تشنه، گريان، دلِ نالان، كسی به من گفت: ای شيخ! اگر جا نداری، امشب به خانه ما برويم. رفتم.

آقايی در آن خانه نشسته بود، او به من پولی داد، گفت: نزد اصطهباناتی می روی و كليد فلان حجره را می گيری و به او بگو تا كبرای منطق را به تو درس دهد. به شيخ يحيی تهرانی نيز بگو تا شرايع را به تو ياد دهد.

هر وقت پول می خواهی، من اين واسطه را می فرستم تا پول بياورد. هر وقت خواستی مرا ببينی، اين طور می بينی. ديگر برای من نور خاصی پيدا شده است.

لياقت حضور به محضر يار

مرحوم اصطهباناتی گفت: امروز واسطه را می بينی؟ گفت: آری. گفت: به آن




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^