فارسی
شنبه 08 ارديبهشت 1403 - السبت 17 شوال 1445
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

عرفان در سوره يوسف، ص: 395

چهره نورانيی داشت.

شاگردی كردن علامه لاهيجانی در مغازه

وارد مغازه حاج ملّا شد. آن وقت ها لباس بيشتر ايرانی ها عبا و عمامه بود، حتی بازاری ها و اداری ها. داخل مغازه شد و سلام كرد، گفت: حاج ملا! شاگرد احتياج نداری؟

حال كه محبوب ما برای ما جايی در اينجا نمی خواهد، ما هم كه مالی نداريم، نمی خواهيم كه از سهم امام استفاده كنيم، كرامت مؤمن به قدری زياد است كه نزد هيچ عالمی نرفت بگويد: من در نجف به علّامه لاهيجانی معروف بودم، سهم امام به من بدهيد. گفت: ما نان خود را با بازوی خود در می آوريم.

حاج ملا گفت: اهل كجا هستی؟ گفت: اهل لاهيجان. گفت: نوشتن می دانی؟

گفت: مدادی روی كاغذ می آوريم. خيلی عجيب است كه علامه فارغ التحصيل حوزه شيخ، به نظر اين قدر كوچك می آيد كه او چنين سؤالاتی می كرد و علامه نمی گويد كه من چقدر بزرگ هستم.

گفت: اتفاقاً من به دنبال شاگرد می گشتم؟ ببينم دين و ايمان داری؟ سر ما كلاه نمی گذاری؟ گفت: نه، كمی دين و ايمان داريم، به اندازه ای كه ندزديم و نبريم.

گفت: اسم تو چيست؟ گفت: عبدالكريم.

گفت: فعلًا جارو را بردار و مغازه را جارو كن، ببينم می توانی. مغازه را جارو كرد.

گفت: آستری را بردار و اين در و ديوار را پاك كن. وقتی صبح آمدی، آفتابه را به مسجد می بری، آب می آوری و می پاشی كه گرد و خاك بلند نكند، بعد جارو می كنی. يك قران نيز به تو مزد می دهم.

گفت: فعلا محبوب ما دوست دارد كه ما را اين گونه ببيند، ما هم كه با محبوب چون و چرايی نداريم، در اين دنيا دو روز ميهمان هستيم، او نخواسته است كه ما




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^