عرفان در سوره يوسف، ص: 416
و حكمت خواندم. مرحوم اصطهباناتی می گفت: هنوز به نجف نيامده بودم و در تهران درس می دادم، روزی طلبه ای ژنده پوش آمد و به من گفت: بحث كبرای منطق را به من درس بده. من هم گفتم: چشم.
يعنی به من كه در رده استاد فلسفه و حكمت عالی؛ يعنی آخرين مرحله درس فلسفه بودم گفت: كتاب كلاس اول ابتدايی فلسفه را به من درس بده. بی اختيار گفتم:
چشم. از آنجا نزد شيخ يحيی تهرانی رفت، گفت: شيخ! كتاب شرايع محقّق حلی در فقه را به من درس بده. شيخ يحيی نيز در رده مراجع بود، تا به او گفت، گفت: چشم.
بعد گفت: حجره ای به من بدهيد. گفتم: از كجا بياورم؟ گفت: حجره شانزدهم مدرسه خالی است، كليدش را از خادم بگير و به من بده. گفتم: چشم. آن حجره را دادند.
ما چيزهای عجيب و غريبی در چند ماه از اين طلبه ديديم. روزی گونی قندی می خواستم برای مستوفی دولت بفرستم كه اين گونی قند خوشايندی برای او باشد و مظلومی را سرِ كار بگذارد.
او گفت: شيخ محمدباقر! نفرست. گفتم: من قول داده ام. گفت: آن كار از كار گذشت. خادم را فرستادم كه به مستوفی بگو: من گونی قندی می خواهم بفرستم، مستوفی گفت: نمی خواهد بفرستی، من آن كار را می خواستم برای آن بنده خدا انجام بدهم، اشتباهی برای كس ديگری انجام گرفت، فعلًا جا نداريم.
روزی به خادمم می گفتم: برو سيب زمينی بخر، گفت: شيخ محمد باقر! اسراف نكن. در مطبخ شما چند دانه ديگر سيب زمينی مانده است.
روزی من تا آمدم درس بدهم، گفت: تو ديشب مطالعه نكردی، اصلًا كتاب را