ايمان و آثار آن، ص: 29
گفت: چاره ای نيست و به او اجازه ورود بدهيد. بعد آن نماينده بی آن كه نگاهی به زرق و برق خيمه و زر، زيور و زينت آلات آن كند، وقتی كه وارد خيمه شد، پرده را كنار زد و كنار رستم فرخزاد رفت. به او تعارف كردند كه بر صندلی ای كه جای نماينده بود، بنشيند. او گفت: من آن جا نمی نشينم، و بعد گوشه فرشی را گرفت و بلند كرد و بر روی خاك نشست. او می خواست با اين عملش بگويد كه ملت اسلام برای پول، فرش و برای دنيا نيامده است؛ هر چه ميوه به او تعارف كردند، او گفت: من نمی خورم؛ چون ظرف های شما حرام است؛ ما دستور داريم در اين ظرف ها چيزی نخوريم. رستم فرخزاد از نماينده مسلمان ها پرسيد: برای چه به ايران آمده ايد؟ نمايند مسلمان ها كه می خواست برای آغاز پاسخش اسم خدا را ببرد، از جايش بلند شد؛ چون اين نحوه رفتار ريشه در فرهنگ الهی داشت. نمايند مسلمان ها بعد از ياد كردن خدا، در پاسخ به سؤال رستم گفت: «1»: ای
______________________________ (1) 7. گزارش های ديدار رستم بن فرخزاد با نمايندگان مسلمانان در جنگ قادسيه در تاريخ الطبری، ترجم ابوالقاسم پاينده، ج 5، ص 1698- 1688 آمده است كه ما در اين جا تنها به نقل يكی از اين گزارش ها بسنده می كنيم:
گاه سوی پل رفت و جمعشان را تخمين زد و آن سوی پل رو به روی آن ها بايستاد و كس فرستاد و پيغام داد كه يكی را پيش ما فرستيد كه با وی سخن كنيم و با ما سخن كند، و برفت. زهره پيغام را برای سعد فرستاد و او مغيره بن شعبه را پيش زهره فرستاد كه او را پيش جالنوس فرستاد و جالنوس او را پيش رستم فرستاد. ابن رفيل به نقل از پدرش گويد: وقتی رستم بر كنار عتيق فرود آمد و شب را آنجا گذرانيد صبحگاهان به كنجكاوی و تخمين پرداخت و در امتداد عتيق به طرف خفان تا انتهای اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسيد و قوم را نگريست و به جايی رسيد كه بر آن ها مشرف بود و چون بر پل بايستاد كس پيش زهره فرستاد كه بيامد و مقابل وی جای گرفت. رستم می خواست صلح كند و چيزی بدهد كه باز گردند از جمله چنين می گفت: «شما همسايگان ماييد، يك دسته از شما در قلمرو ما بودند كه رعايتشان می كرديم و از آزار بر كنار می داشتيم، همه جور كمك می كرديم و در جمع باديه نشينان حفاظتشان می كرديم، در مراتع ما به چرا می آمدند و از ديار خودمان آذوقه به آن ها می داديم، در قلمرو خودمان از تجارت بازشان نمی داشتيم و كار معاش آن ها مرتب بود.» بدين سان به صلح اشاره می كرد و از رفتار پارسيان سخن داشت كه صلح می خواست اما صريح نمی گفت. زهره بدو گفت: «راست می گويی چنين بود كه گفتی، اما كار ما چون آن ها نيست و مقصود ما چون مقصود آن ها نيست، ما به طلب دنيا سوی شما نيامده ايم، هدف و مقصد ما آخرت است. ما چنان بوديم كه گفتی و هر كس از ما پيش شما می آمد زير منت شما بود و چيزهايی را كه در تصرف شما بود، بلابه می خواست. پس از آن خدای تبارك و تعالی پيمبری سوی ما فرستاد كه ما را به پروردگار خويش خواند و دعوت او را اجابت كرديم، خدای به پيمبر خويش گفت: «من اين گروه را بر كسانی كه به دين من نگراييده اند، تسلّط می دهم و به وسيله اينان از آن ها انتقام می گيرم و مادام كه به دين من معترف باشند، غلبه با آن هاست كه دين من حق است و هر كه از آن بگردد، زبون شود، و هر كه بدان چنگ زند، عزت يابد.» رستم گفت: «دين شما چيست؟» زهره گفت: «ستون آن كه جز بدان پای نگيرد، اين است كه شهادت دهند كه خدايی جز خدای يگانه نيست و محمد فرستاد خداست و به آنچه از پيش خدا آورده مقر باشند.» گفت: «چه نيكوست و ديگر چيست؟» گفت: «اين كه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خدای تعالی برند» گفت: «نيكوست، ديگر چه؟» گفت: «اين كه مردمان، فرزندان آدمند و حوا، برادرانند و از يك پدر و مادر» گفت: «چه نيكوست» آنگاه رستم گفت: «اگر بدين كار رضايت دهم و من و قومم دين شما را بپذيريم، چه خواهيد كرد آيا باز می گرديد؟» گفت: «بله به خدا و هرگز به ديار شما نزديك نمی شويم، مگر برای تجارت يا حاجت.» گفت: «به خدا راست گفتی، اما پارسيان از هنگام شاهی اردشير نگذاشته اند، كسی از مردم زبون از كار خود برون شود، و می گفته اند كه اگر از كار خويش برون شوند، از حدّ خويش تجاوز كنند و با اشراف خويش دشمنی كنند.» زهره گفت: «ما از هم مردم برای مردم بهتريم و نمی توانيم چنان باشيم كه شما می گوييد، در باره مردم زبون، فرمان خدا را اطاعت می كنيم و هر كه در باره ما نافرمانی خدا كند، زيانمان نزند.» گويد: رستم برفت و مردمان پارسی را پيش خواند و با آنها سخن كرد كه نپذيرفتند و گردنفرازی كردند. رستم گفت: «خدايشان دور كند و در هم شكند و آن كه را ترسانتر و نالان تر است، زبون كند» گويد: و چون رستم برفت، من پيش زهره شدم، مسلمانی من از آن جا بود و همراه وی بودم و چون جنگاوران قادسيه سهم گرفتم.»