فارسی
چهارشنبه 23 آبان 1403 - الاربعاء 10 جمادى الاول 1446
قرآن کریم مفاتیح الجنان نهج البلاغه صحیفه سجادیه

ايمان و آثار آن، ص: 55

از دست مردم كه برای من راحتی نگذاشتند. يكبار هم اشاره به تهران می كند و می گويد، امان از دست اين شهر كه برای من راحتی باقی نگذاشته اند. ممكن است چنين خواب هايی راست باشند و از خواب هايی نباشند كه انسان بتواند آن را انكار كند.

ادام ماجرای آن دو پستچی

گفتم، يك سال هم از اين واقعه می گذشت كه شبی رفيق پستچی اش را خواب می بيند كه دارد از محلی عبور می كند، ولی او اين محل را در محله های دنيا نديده است. ديد او به باغی رسيد كه دربش باز بود. از ميان در به داخل باغ نگاه می كند، مشاهده می نمايد كه چنين باغی به اين شكل را اولين بار است كه به نظرش آمده و ديدن چنين منظره ای برايش سابقه نداشته است. بسم الله می گويد و وارد باغ می شود. می بيند عجب هوای مطبوعی دارد و گياهانش هم بر خلاف گياهان دنيا، شكل شگفت انگيزی دارند؛ نگاه می كند و می بيند وسط باغ ساختمانی عالی است. وارد ساختمان می شود و اتاق های متعدد ساختمان را تماشا می كند. به سالنی می رسد كه دربش باز بود. وارد آن سالن می شود و می بيند زينت آلات اين اتاق عجيب و شگفت است. می بيند كرسی وسط اين اتاق، صندلی و تختی ای خيلی عالی هست و رفيقش هم بر روی آن نشسته است. به او سلام می كند و می پرسد اين جا متعلّق به چه كسی است؟ رفيقش می گويد: متعلّق به من است. می پرسد از چه وقت به اين جا آمدی؟ او می گويد: از آن ساعتی كه در بيابان عراق مرا دفن كردی. می پرسد كه اين باغ را از كجا آوردی؟ جواب می دهد: يك نفر آمد و من را به اين جا آورد و گفت: اين جا هديه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به شما است. بعد از او پرسيدم: خود آقا كجاست؟ جوابم داد: جنابعالی نمی توانی او را ببينی. بيش تر از اين، ديگر نتوانستم با او صحبت كنم. بيست و چهار ساعت كه گذشت ديدم از بيرون سالن صدايی می آيد. حواسم را جمع آن صدا كردم؛ ديدم عقربی بزرگ دارد مستقيم از درب سالن به سمت او می آيد. دوستم آماد مبارزه با آن عقرب شد، ولی ديد زانوهايش قوت آن را ندارد كه بلند شود. او كه به همه جای اين ساختمان رفته بود و در همه جای باغ قدم زده بود، حالا هر جور كه تلاش می كرد كه بلند شود، ديد نمی شود. آماده شد كه با دستش با آن عقرب مبارزه كند، ديد دستش از كار افتاده است. تسليم شد و عقرب آمد و انگشت بزرگ پای او را نيش زد و رفت. بيست و چهار ساعت ديگر كه گذشت، ديدم آن عقرب دوباره به سراغ آن بيچاره آمده. من از دوستم راز آمدن آن عقرب را پرسيدم، دوستم گفت: روزی يكی از مأموران الهی را ديدم و به او گفتم، به پروردگار




پر بازدید ترین مطالب سال
پر بازدید ترین مطالب ماه
پر بازدید ترین مطالب روز



گزارش خطا  

^